آن شب اولین سالگرد تولد مرسا بود مرسا خیلی کوچولو بود برای همین اصلا برایش مهم نبود و دایم گریه می کرد اما ما به جای مرسا خوشحال بودیم. من کمی فکر کردم چون قرار بود برای هدیه
مرسا تصمیم بگیرم تا پدر زود هدیه را بخرد . من به مرسا نگاهی کردم ، مرسا در حال گریه کردن انگشتش را میمکید آن وقت فهمیدم مرسا چه می خواهد بعد فوری به پدرم زنگ زدم پدرم خندید
ولی هدیه را خرید موقع باز کردن هدیه ها شد مرسا همینجور گریه میکرد اما نوبت به هدیه ی ما که رسید آرام شد و خندید چون هدیه ی ما شیشه شیر بود