این قصه ها رو خودم نوشتم. بعضیاشو توی کانون و بعضیا رو تو زنگ آفرینشهای ادبی که تو خونه با باباجون کار میکنم:
خروسی که فکر می کرد پادشاه است
یک خروس بود که به خاطر تاج بالای سرش فکر می کرد پادشاه است.
خیلی هم ظالم و زورگو بود. او همیشه سر این که کی پادشاه است با شیر دعوا داشت. شیر میگفت: من پادشاه هستم چون از همه قوی تر هستم.
خروس می گفت من پادشاه هستم چون تاج روی سرم دارم.
یک روز خروس خواست ازدواج کند.
او زیر باران قدم میزد که چشمش به خانم مرغه افتاد و از او خواستگاری کرد.
اما خانم مرغه خواستگاری او را رد کرد. خروس دلیل این کار را پرسید. خانم مرغه گفت: چون تو خیلی زورگو و ظالم هستی.
خروس کمی فکر کرد و به خانم مرغه قول داد که دیگر فکر نکند که پادشاه است.
و عروسی آنها خیلی با شکوه برگزار شد.